آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

حج عمره

امروز بالاخره  ثبت نام کردیم ............... از اوایل دی برای رفتن به حج عمره ثبت نام هست .... بعد از شور و مشورت بالاخره تصمیم گرفتیم برای رفتن اقدام کنیم تنها، بدون خانواده هایمان .... چون فعلا اونا آمادگی رفتن نداشتن .... امروز رو 12 بهمن فایل ثبت نام اولویت ما بود و من چند روزی بود تاریخهایی که بود رو نگاه می کردم و خیلی استرس داشتم که تاریخ خوبی رو ثبت نام کنیم و هر بار می گفتم همه چیز رو به خدا می سپارم و فاطمه زهرا، تا بهترین تاربخ و بهترین سفر رو داشته باشیم و خیلی اتفاقی ولادت حضرت زهرا مدینه هستیم و من اینو به فال نیک می گیرم و انشاله که بهترین سفر رو خواهیم داشت. خدایا به تمام کسانی که آرزویش رو دارن قسمت کن ... انشاله ...
12 بهمن 1392

عزیز دل من دیگه بدغذا نیست

چند بار توی دفتر خاطراتت اینجا برات نوشته بودم که واقعا برای غذا خوردنت خیلی اذیت می شیم ولی چند وقتی هست می بینم همه چی خیلی بهتر شده نمی دونم از کی؟؟؟ نمی دونم چرا؟؟؟ بیشتر که فکر می کنم شاید به خاطر دعاهای مامان جون هست ... آخه من خیلی نگران غذا نخوردنت بودم و مامانم نگران نگرانیهای من ............. و دلیل دیگه اش این هست که تصمیم جدی گرفتی که غذا بخوری تا: 1. موهات بلند بشه 2. بیایی کلاس پایین (پیش بچه های بزرگتر) چند وقتی هست به آرامش نسبی رسیدیم و تازگیها با تمام وجود آرامش و لذت با تو بودن رو حس می کنم و واقعا وقتی یادم می افته چقدررررر اذیت می شدیم وقتی تو اصلا هیچ غذایی نمی خوردی ......... البته نه اینکه الان همه چی ...
7 بهمن 1392

مسافرت دو تایی به تبریز

روز 25 دی بعد از کلی مذاکره!!!! من و تو دو تایی تبریز رفتیم دلیل این مسافرتمون فقط درخواست تو بود و بابا برای دیدن مامان خودش رفت. تا روز رفتن، هر وقت حرف از رفتن بود ... بهانه می گرفتی که چون بابا نمیاد ... تو هم نمیایی ... همش هم به بابا ملتمسانه پیشنهاد می دادی که می تونی بیایی ... اونجا با بابای آیدین حرف بزنی یا با آقاجون حرف بزنی یا با عمو ناصر حرف بزنی ..... تا حوصله ات نره ............ خلاصه .... همش نگران بودم که بریم بدون بابا اذیت می شی و بهانه می گیری ..... روز رفتن من زود رفته بودم خونه تا ساک رو جمع کنم و بابا تو رو از مهد آورد و توی راه باهات صحبت کرده بود ..... وقتی در رو باز کردم، گفتی: مامان من دیگه...
7 بهمن 1392
1